خانه / فرهنگی / ” کوهنوردان راه آزادی ” – قسمت سوم

” کوهنوردان راه آزادی ” – قسمت سوم

bernadette
کوهنوردان راه آزادی – فصل اول – ۲
چهار سال قبل از تولد واندا، سرنوشت لهستان رقم خورده بود. در سال ۱۹۳۹، مدت کوتاهی قبل از آغاز جنگ جهانی دوم، نازی ها و روسها یک توافق نامه عدم تعرض با یکدیگر امضا کردند که به پیمان مولوتف/ریبنتروپ معروف شد. این توافق نامه تصریح داشت که دو کشور به یکدیگر حمله نمی کنند و هر “اختلافی” را به شیوه مسالمت آمیز حل و فصل خواهند نمود. ابتکار این توافق نامه با آلمانی ها بود، چرا که آنها به هیچ وجه نمی خواستند همزمان در دو جبهه بجنگند، بخصوص بعد از تجربه ای که از جنگ جهانی اول کسب کرده بودند.
توافق نامه “عدم تعرض” طعنه آمیز بود، چرا که دو دولت در همان زمان به طور سری توافق کرده بودند که لهستان و کشورهای حوزه بالتیک را بین خود تقسیم کنند. به این ترتیب اتحاد جماهیر شوروی در صورت حمله از سمت غرب دارای منطقه ای حائل می شد. این توافق سری سرآغازی شد بر سالها وحشت و خونریزی.
کمتر از دو هفته بعد از این توافق آلمان نقشه ای را به اجرا گذاشت که نشان می داد تا چه حد در پیشبرد اهدافش مکار است. در ۳۱ اوت ۱۹۳۹ آلمانها به یک ایستگاه رادیویی آلمانی زبان در منطقه سیلسیا که در آن زمان بخشی از آلمان بود حمله کردند. این حمله کاملا ساختگی بود. یکی از آلمانی ها اصلا سرباز نبود بلکه تبهکاری بود که به او قول داده بودند در صورت همکاری در این نقشه مورد عفو قرار گیرد. بعد از اتمام عملیات سربازان واقعی اس اس او را کشتند، یونیفرم لهستانی به تنش پوشاندند و در خیابان رهایش ساختند تا توسط پلیس پیدا شود. روز بعد خبر این واقعه به گوش جهانیان رسید: لهستانی ها بی هیچ دلیلی به رایش سوم حمله کرده بودند.
درست همانطور که برنامه ریزی شده بود هجوم آلمان ها به لهستان بعد از این واقعه شتاب گرفت: حملات هوایی، بمباران جاده ها و گلوله باران شهرها. دفاع لهستان از مرزهایش یک هفته هم طول نکشید. در پایان هفته دوم ورشو خود را تسلیم نمود. برتری نظامی آلمانی ها کاملا مشهود بود: ۲۶۰۰ تانک آلمانی در برابر ۱۵۰ تانک لهستانی؛ ۲۰۰۰ جنگنده آلمانی در برابر ۴۰۰ هواپیمای لهستانی. اما لهستانی ها نگرانی به خود راه ندادند زیرا می دانستند غرب که به تازگی به آلمان اعلان جنگ داده بود حمله ای همه جانبه را علیه آلمان تدارک خواهد دید.
اتفاقی که هرگز نیافتاد.
سپس در سپتامبر ۱۹۳۹، در برابر چشمان بهت زده مردم لهستان و بقیه جهانیان، اما درست مطابق با توافق پنهانی که بین شوروی و آلمان صورت گرفته بود، روسها از مرز شرقی لهستان گذشتند. دولت لهستان از ورشو گریخت و دفاع از آن را به عهده مردم واگذاشت، دفاعی که به مدت ۱۰ روز انجام گرفت. تا آن موقع دیگر همه می دانستند چه اتفاقی افتاده است: آلمانها و روسها با یکدیگر توافق کرده و هر کدام بخش هایی از شهر را به تصرف خود در آوردند. جایی برای پنهان شدن وجود نداشت. تلفات ارتش لهستان به ۶۰,۰۰۰ کشته و ۱۴۰,۰۰۰ مجروح رسید. متفقین هیچ کاری نکردند. نمی خواستند روسها را به خاطر لهستانی ها آزرده خاطر کنند.
حال وقت آن رسیده بود که سرزمین ها را بین خود تقسیم نمایند. روسها شمال شرقی و آلمانها قسمت های غربی را به تصرف در آوردند و فورا اعلام حکومت نظامی نمودند. آنها سرزمین های تازه به اشغال در آمده را “مناطق کار” نامیدند، و فقط دو نوع تنبیه برای آنچه که جرم شمرده می شد در نظر گرفتند: اردوگاه های کار اجباری و یا مرگ.
معلوم شد که هر دو طرف به همان اندازه که از یهودی ها متنفرند از لهستانی ها نیز بیزارند. فرمانده نظامی نازی ها، هاینریش هیملر، به همه جای کشور سر می زد تا برنامه طبقه بندی و جداسازی افراد را (بر حسب نژاد) به اجرا در آورد. در یک یک روستاها مردم را مجبور کرد تا خود را به حاکمان نازی معرفی کنند. به افراد کارت شناسایی و کوپون غذا بر حسب کالری دادند که میزان آن به طبقه بندی نژادی افراد بستگی داشت. کسانی که از نژاد آلمانی بودند شهروند “درجه یک” تلقی شده و روزانه ۴۰۰۰ کالری در روز دریافت می کردند. یک کارگر لهستانی ۹۰۰ کالری. یک یهودی معمولا هیچ.
سربازان آلمانی لهستانی ها را از خانه هایشان بیرون راندند تا مقامات آلمانی در آنها سکونت گزینند. پدر واندا، ژبیگنیف بلاچوسکی در آن زمان در شهری به نام رادوم در جنوب شرقی لهستان زندگی می کرد و در یک کارخانه اسلحه سازی به عنوان مهندس مشغول به کار بود. از آنجا فرار کرد تا به زندان نیافتد. سربازان فقط به او چند ساعت اجازه دادند اسبابش را جمع کند و برود. پدرش می خواست تا جایی که امکان داشت از آنجا دور شود به همین دلیل به پلونجیانی در شمال شرقی لهستان رفت که بعدها لیتوانی نام گرفت. در آنجا با دختر محلی تحصیل کرده ای، به نام ماریا پیتکون، ازدواج کرد. ماریا به ترجمه خط هیروگلیف علاقه داشت.
آن دو تقریبا از همان ابتدا با هم اختلاف داشتند. ژبیگنیف که به طرز وسواس گونه ای خسیس و همواره نگران آینده بود، زمانی در خاطرات خود نوشت که هیچ گاه احترام زیادی برای همسر آزاد اندیشش قائل نبوده است. آنها صاحب چهار فرزند شدند. واندا، دومین فرزند خانواده، در خانواده ای از هم گسیخته و در کشوری از هم پاشیده به دنیا آمد.
* * *
تنها آلمان ها نبودند که ترس و وحشت در لهستان ایجاد می کردند. در شمال شرقی، جایی که خانواده واندا زندگی می کرد، روس ها لهستانی ها را به اردوگاه های کار اجباری می فرستادند تا مانند برده کار کنند. در سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۱ واگن های متعدد قطار، مملو از لهستانی هایی که به دروغ “تبهکار” خوانده شده بودند به سمت شرق در حرکت بودند. واگنهای دربسته و بدون پنجره حمل دام، پر از لهستانی هایی بود که حتی جای نشستن نداشتند و مجبور بودند سفری هزاران کیلومتری را سرپا در آن واگنها تحمل کنند. گرسنگی امانشان را می برید. دیوانه می شدند. یخ می زدند. حتی بعضی از آنها به آدمخواری روی آوردند. آنهایی که در طی مسیر می مردند را از سقف واگن ها به بیرون پرتاب می کردند. در مجموع ۱,۵ میلیون لهستانی را به شرق فرستادند، و تقریبا نیمی از آنها دیگر باز نگشتند. بی رحمی که در حق لهستانی ها روا داشتند یادآور دیگری از تاریخ اسفناک تجزیه کشور بود.
نازی ها و روسها به طور سازمان یافته لهستان را به یک ملت برده تبدیل می کردند. لهستان که هیچ کمکی از دیگر کشورها دریافت نمی کرد نمی توانست از خود دفاع کند. سپس جنگ با حمله آلمان به شوروی در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ سمت و سوی دیگری یافت. روسها ناباورانه دست کمک به سوی لهستانی ها دراز کردند. اگرچه این درخواست بی اندازه وقیحانه بود اما پاسخ مثبت به این درخواست لهستان را از نابودی کامل نجات داد – لهستان به طور کامل نابود نشد اما فاصله زیادی هم با آن نداشت زیرا برخی از نبردهای سرنوشت ساز در خاک لهستان به وقوع پیوست.
حاکمان آلمانی علی رغم دغدغه هایشان در مورد روسیه برای لهستان و مردم آن برنامه ریزی کرده بودند. تخمین زده بودند که ۲۰ میلیون نفر از آنها که “کمتر مناسب” بودند را به شرق سیبری منتقل کنند؛ ۴ میلیون از آنها را “دوباره آلمانی” کنند؛ و بقیه را به سادگی از بین ببرند. سربازان آلمانی، خانه ها، زمین های خصوصی، و کارخانه ها را مصادره می کردند. لهستان محل مناسبی برای انواع مختلفی از اردوگاه ها بود: اردوگاه هایی برای “تبهکاران”، اردوگاه هایی برای آنها که از سرزمین شان بیرون رانده می شدند، اردوگاه هایی برای دشمنان سیاسی و نژادی، اردوگاه های کار برده ها، و بالاخره اردوگاه های کشتار سازمان یافته. لوبلین، چلمنو، تربلینکا، سوبیبور، بلژک، و آشویتز: نام های که برای ابد با ددمنشی گره خورده اند. اما این کشتارها تنها منحصر به اردوگاه های مرگ نبود. از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۳ در نتیجه برنامه ای سازمان یافته بیشتر یهودیان ساکن گتو در ورشو جانشان را از دست دادند.
در طی ۶ سال جنگ، از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ بیشتر از ۶ میلیون تن از لهستانی ها مردند – بیشتر از ۱۵ درصد جمعیت کل کشور. فقط ۱۰ درصدشان به طور مستقیم در جنگ کشته شده بودند. بقیه آنها لهستانی های عادی بودند که یا اعدام شدند یا بر اثر بیماری و گرسنگی در خیابان ها و اردوگاه ها جان سپردند. نه می توان آن چه در پس این ارقام وجود دارد را به درستی درک کرد نه شرایط آن سالها و مردمانی که سعی داشتند خود را زنده نگاه دارند.
آنهایی که زنده ماندند بدون هیچگونه حمایتی از کشورهای دیگر برای به دست آوردن استقلال کشورشان جنگیدند. شورش ورشو در سال ۱۹۴۴ که برای بازپس گیری پایتخت آغاز شده بود محتوم به شکست بود. حکومت رایش در تنها ۶۳ روز بناهای تاریخی، بیمارستان ها، خانه ها و پلهای شهر را نابود ساخت. اعدام های دست جمعی به امری عادی تبدیل شده بود. بیشتر از ۱۵۰،۰۰۰ نفر از ساکنان پایتخت کشته شدند و بقیه نیم میلیون نفر به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند. بعد از آنکه شهر از سکنه خالی شد، مهندسان آلمانی هر چه در شهر مانده بود را به آتش کشیدند و نابود ساختند. آنها بخصوص توجه ویژه ای به میراث فرهنگی، کلیساها و بایگانی ها داشتند تا مطمئن شوند هیچ اثری از آنها باقی نخواهد ماند. هیتلر دستور داده بود “ورشو باید از صحنه روزگار محو شود” و ارتش آلمان آن را کلمه به کلمه اجرا کرد.
روسها چند ماه بعد در اوایل ۱۹۴۵ به شهر حمله کردند و مدت زیادی طول نکشید تا آلمان ها را از شهر بیرون برانند. آنها یک رئیس جمهور جدید را منصوب کردند – یک کمونیست. وقتی در ۹ مه ۱۹۴۵ “صلح” اعلام شد تمام لهستان در سیطره شوروی قرار گرفته بود. از دست آلمانها آزاد شده بودند اما فاصله شان با آزادی بسیار زیاد بود.
شوروی ها با مقامات بلند پایه دیگر کشورها معاهداتی عقد می کردند و هر طور مایل بودند مرزها را تغییر می دادند. پلونجیانی، شهری که واندا در آن متولد شده بود، حال در لیتوانی قرار داشت و نام آن به پلونج تغییر یافته بود. لهستانی هایی که زنده مانده بودند بعد از ۶ سال کشتار و جنگ پر دهشت گویی حسی در بدن نداشتند. آنها دیگر به یاد نداشتند چطور می شود در خیابان راه رفت و ترسی از تیر خوردن نداشت. ساختار اجتماعی آنها به طور کامل تغییر کرده بود؛ دیگر اثر چندانی از فرهیختگان باقی نمانده نبود، از یهودیان که هیچ. با گذشت هر روز خاطره لهستان در ذهن بازماندگان محوتر می شد.
* * *
اواخر جنگ خانه آنها به دست روس های فاتح افتاد. تا سال ۱۹۴۶ بیشتر اموال شخصی آنها مصادره شده بود و چاره ای جز گریز از آنجا نداشتند. اما به کجا؟ در نهایت به والدین ژبیگنیف در شهر لانکوت پیوستند، شهری در جنوب و نزدیک به مرز اوکراین. یک بار دیگر ژبیگنیف مختصر اسباب و اثاثیه ای که برایشان باقی مانده بود را بسته بندی کرد و همگی عازم سفر شدند. ولی آنها تنها نبودند. تانک ها و خودروهای سوخته در گوشه و کنار جاده های پر دست انداز به چشم می خوردند و خیل جمعیتی که برای رهایی از فلاکت از لا به لای آنها در حرکت بودند تا شاید در جایی دیگر به زندگی امید ببندند.
ژبیگنیف در لانکوت به سختی تلاش می کرد تا کار مناسبی پیدا کند. بعد از تولد دو فرزند دیگر، خانه پدری برایشان جا نداشت. به همین دلیل دنبال جایی می گشتند که متعلق به خودشان باشد. و آن را در وراکلو یافتند. شهری صدها کیلومتر به سمت غرب که آثار جنگ هنوز در آن کاملا نمایان بود. شهر پر بود از ساختمان های مخروبه، دیوارهایی سوراخ سوراخ از گلوله باران، و پنجره های شکسته ای که با کاغذ پاره آنها را می پوشاندند. بعضی از ساختمان ها به طور کامل تخریب شده و فقط قسمتی از دیوارهای آنها سالم مانده بود. از همه بدتر ساختمان های بلند مرتبه ای بودند که در آتش سوخته و هیبت ترسناکشان بر خیابان سایه می افکند. همه جا مخروبه بود.
بلاژیویچ به خانه ای سه طبقه نقل مکان کرد که بخشی از آن تخریب شده بود؛ ساختمانی با لوله های ترکیده آب، پنجره هایی شکسته، دیوارهایی نمور و سرد، و سقفی که چکه می کرد. اما از نظر مقامات آن محل برای یک خانواده ۶ نفره بسیار بزرگ بود و به همین دلیل آنها را تهدید کردند که افراد بیشتری را در آنجا اسکان دهند. اما ژبیگنیف چنین تمایلی نداشت. او نه تنها خرابی ها را تعمیر نمی کرد بلکه آنها را بدتر هم می ساخت تا دیگران را از نقل مکان به آنجا منصرف سازد.
از آن طرف جنگ قدرت دائمی آشوبی در خانواده واندا به پا ساخته بود. ژبیگنیف آدم کم حوصله ای بود، عملگرا نبود و در عوض تمایل داشت وقت خود را به ابداعاتش، پرورش سبزیجات نامعمول در باغچه، و نگهداری از بزهایشان در طبقه اول ساختمان اختصاص دهد. او به شدت مراقب پول ناچیزی بود که به دست می آوردند و آنها را ذره ذره به ماریا می داد. بعد از آنکه به طور کامل اعتمادش را به ماریا در نگهداری حساب دخل و خرج خانه از دست داد، وظیفه آن را به واندا سپرد. واندا در آن موقع ۴ سال سن داشت.
به سختی می شد در فروشگاه ها، با آن صف های بی پایان، غذای کافی پیدا کرد. اقلام تجملی مانند شوکولات و قهوه فقط در موقع اعیادی مانند عید پاک یا کریسمس به دست آنها می رسید که آنها را هم خویشاوندان دست و دل بازشان از خارج برایشان می فرستادند. ماریا قادر به تحمل آن همه فشار عصبی نبود. به همین دلیل به واندا اتکا می کرد. واندایی که بیشتر وقتش به شستن زمین، پاک کردن سبزیجات، ایستادن در صف مواد غذایی، و نگهداری از خواهر و برادرانش می گذشت. واندای باهوش به سرعت دریافت که بهترین راه برای آنکه کارهای خانه زودتر تمام شوند این است که آنها را به خواهر و برادرهای کوچکترش محول کند، روشی که بعدها در دوران کوهنوردی هم به کرات از آن بهره گرفت. برادرش، مایکل بلاژیویچ، به خاطر می آورد که او “رئیس خیلی خوبی بود.” نینا فیس، خواهر آنها اما او را تصحیح می کند “او رئیس سختگیری بود”.
حتی در این سن واندا فرصتی نداشت تا یک دختربچه باشد. یک روز در یکی از خرابه ها عروسکی یافت که تقریبا هم قد خودش بود. تنها اشکال آن این بود که سر نداشت. وقتی پدر و مادرش یک کله پلاستیکی برای عروسک پیدا کردند واندا در پوست نمی گنجید. سر پلاستیکی برای آن عروسک بسیار کوچک و مسخره به نظر می آمد. اما واندای کوچک حالا یک عروسک با یک سر داشت. برای مدتی بسیار خوشحال بود.
نگهداری از مایکل، برادر بسیار کوچکتر از خودش برای واندا مسئله ای نبود اما خواهرش فرق می کرد. سن نینا نزدیک به سن واندا بود و می خواست همیشه با خواهر بزرگتر باشد، موضوعی که واندا به آن علاقه ای نداشت. واندا می گفت: “انگار استقلالم را از دست داده بودم”. سالها بعد، واندا به سختی می توانست خاطرات خوشی از آن دوران را به خاطر آورد. “نمی توانم عشق و تحمل بین خودمان را به یاد آورم…فقط حسرت.” اما برای نینا موضوع کمی فرق می کرد. نینا وقتی از خواهر قدرتمندش صحبت می کند لبخند محزونی بر لبانش می نشیند.
آن طرف خیابان محل زندگی شان منطقه بزرگ و پر درختی وجود داشت که زمین بازی مورد علاقه بچه ها بود. آنجا یکی از معدود قسمت های شهر بود که مورد حمله قرار نگرفته بود. اما بازی در ویرانه های جنگ از آن جنگل جالب تر بود؛ جایی که با سنگ و و آجر برای خود خانه های کوچک می ساختند و از شنیدن صدای خرد شدن شیشه ها زیر پایشان لذت می بردند. قایم باشک، بازی مورد علاقه آنها بود و صد البته پیدا کردن نارنجک های منفجر نشده.
بعد از ظهر یکی از روزهای بهار ۱۹۴۸ واندا و چند تن از دوستانش یکی از آن نارنجک ها را پیدا کردند. تصمیم گرفتند آن را در اجاقی بگذارند و زیرش را روشن کنند. از آنجا که واندا تنها دختر در جمع آن پسربچه ها بود او را به این بازی ممنوع و پرهیجان راه ندادند و او را گریان و عصبانی به خانه فرستادند. او اشک ریزان به مادرش ماجرا را گفت. ماریا با تمام توان به سمت آنها دوید تا مانع از این بازی شود. اما کار از کار گذشته بود. خوشبختانه محل کشتار با دودی غلیظ از نظر محو شده بود. تنها چند ساعت بعد از آن فاجعه وحشتناک هیچ اثری باقی نمانده نبود: همه آنها کشته شدند، از جمله برادر واندا. اما زخم ها و تالمات روحی ناشی از مرگ برادر هرگز واندا را رها نساخت: “اگر آن پسربچه های ۷ ساله حاضر بودند با یک دختر ۵ ساله بازی کنند من الان اینجا نبودم”.  (ادامه دارد . . . )

(منبع : وبلاگ داستان کوه)

(منبع عکس روی جلد کتاب از  سایت Google )

همچنین ببینید

معرفی فیلم Meru

مستند مرو ساخته‌ی جیمی چین و همسرش الیزابت چای واسرهاولی ست که موفق شد در …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *